شب هشتم

فدایی سید علی

شب هشتم

فدایی سید علی

شب هشتم

"شب هشتم" رو در آدرس زیر دنبال کنید:

https://sapp.ir/shabehashtom

صبـح شـد و بانـگ الرحیـل برخاست و قافلـه عشـق عـازم سفر تاریـخ شد... خدایا، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در "شـب هشتــم" سال شصتم هجری مخاطب امام بوده اند، و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟ آنان را می گویم که عرصه حیاتشان عصری دیگر از تاریخ کره ارض است. هَیهاتَ ما ذلکَ الظَّنُّ بِک - ما را از فضل تو گمان دیگری است. پس چه جای تردید؟
راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرّحیل هر صبح در همه جا برمی خیزد، و اگر نه، این راحلان قافله عشق، بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیک گفته اند؟
الرّحیل! الرّحیل!
اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!
اکنون بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند... راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است، جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی، و این اوست که ما را کش کشانه به خویش می خواند.
شهید سید مرتضی آوینی-فتح خون-مناظره عقل و عشق


گفت: اگر برای خداست پس بگذار گمنام باشم....

  • ۱
  • ۰

کانال شب هشتم

بسم الله الرحمن الرحیم


حسینیه قاسم ابن الحسن بیدگل


نوشتن در محیط وبلاگ مطلوب تر است. اما برای این که بهانه ها برای نوشتن بیشتر ماندگار باشند، کانال "شب هشتم" هم راه اندازی شد.



جهت حمایت از کالای ایرانی "شب هشتم" رو از این پس در آدرس زیر دنبال کنید:

https://sapp.ir/shabehashtom


اگر ان شاالله در شب هشتم مطلبی نوشته شود، در کانال نیز بازنشر خواهد شد



یا مرتضی مددی

  • عبدالله قاسمی
  • ۱
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم


به لطف خدا و دعوت شهدا چندی پیش شرکت در راهیان نور غرب کشور (در استان عزیز کردستان) توفیق این رو سیاه شد.


از این سفر گفتنی ها و روایت های خواندنی و شنیدی بسیار زیاد است.


اما فقط یک روایت، سوغات "شب هشتمی" ها.


بزرگی از عزیزان پیشمرگه مسلمان کرد می گفت:


" کردستان یعنی؛ هر پیچ جاده، چندین شهید..."


این حرف هیچ گاه در جاده های پر پیچ و خم کردستان رهایم نکردم.

کردستان...

هر پیچ...

چندین شهید...

چه کربلا...

چه پر بلا...


گفتم فقط تصویری از یک "قسمت کوچک" از جاده های کردستان را بگذارم، تا مفهوم این حرف را بیش درک کنیم...


کردستان یعنی هر پیچ جاده، چندین شهید


السلام علیکم یا انصار اباعبدالله الحسین(ع)



یا مرتضی مددی



  • عبدالله قاسمی
  • ۱
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم

 

برای آنان که با شهدا بوده اند، جای جای این شهر، این شهیدستان، یادآور خاطرات زیبای شهداست.

 

با پدر که به سنبک رفته بودیم، ناخودآگاه یاد قدیم ها افتاد. یاد روزهایی که با عموهای شهیدم با هزار سختی و البته شیرینی به طعم هندوانه های سنبک به اینجا می آمدند.

 

- در فصل برداشت هندوانه سنبک؛ شاید روزی دو یا سه بار پیاده و یا با چهارپا این ده دوازده کیلومتر راه را می آمدیم و برمی گشتیم. چقدر در راه دنبال هم می گذاشتیم و بازی می کردیم...

 

برای مادر شهید هم مگر می شود جایی که روزی بچه هایش قدم گذاشته اند، سوز دل نداشته باشد.

سال آخری که ننه حاجی زنده بود، با کمک عموها و پسر عموها بردیمش سنبک. هیچ وقت یادم نمی ره. بالای یکی از رمل های مشرف به چاله که رسیدیم؛ اولین کاری که کرد شروع کرد گریه کردن.

 

- چقدر بچه هام «علیرضا» و «علی محمد» زحمت کشیدند. چقدر اومدن اینجا و برگشتن. چقدر بچه هام خوب بودند. این همه راه. این همه سختی

و گریه که دیگه اجازه نمی داد حرفاشو ادامه بده.

 

ننه حاجی و باباحاجی همیشه با افتخار از قوت بازوی عمو علی محمد و مهربانی و کمک های عمو علیرضا در کار خانه یاد می کردند.

 

ولی بهر حال هر انسانی را یک کربلاییست...

روزی می رسد و امتحانی که در مقابل مال و فرزند و والدین و زندگی قرار می گیرد...

 و مرد آن است که به بهانه دنیا، از مسئولیت سنگین خلیفة اللهی اش، شانه خالی نکند...


عمو علیرضا آخرین باری که رفت، 

در آن رمضان گرم و طاقت فرسا؛ 

فصل هندوانه سنبک بود...

گفت که در کار کشاورزی علی محمد هست برای کمک.

 

بعد از 19 سال هم که برگشت،

باز هم فصل هندوانه سنبک بود

ولی این بار دیگه باباحاجی سال ها بود که نمی رفت سنبک. یعنی بعد از علیرضا و علی محمد دیگه خیلی رغبتی نداشت...

 

باباحاجی خیلی نجیبه و سر به زیر. اهل دله و اهل نظر. ولی کم پیش میاد که راز هاش رو برملا کنه. همه غم و غصه و اندوهش از دست دادن بچه هاش رو تو خودش می ریزه و کمتر کسی اشک هاش رو می بینه.

 

اعزام به جبهه شهید علی محمد رمضانی

اعزام به جبهه عمو علی محمد، در حالی که 3 سال است از عمو علیرضا خبری نیست...

(وصیت نامه: آن عزیزی که از این خانواده رفته برای خودش رفته، من هم برای خودم می روم)


فقط گاهی می گه: علی محمد به بهانه این که برادر گمشده ش رو پیدا کنه، خواست بره جبهه. وقتی اومد از من امضا بگیره، گفتم بشین یه چایی کنار هم بخوریم، گفت: دیر می شه. وقت رفتنه...

و حسرت لختی در کنار جوانش بودن برای آخرین بار به دلش ماند...

برای پدر دیدن این که جوانش به قربانگاه می رود کار ساده ای نیست...

علی محمد هم رفت و میدان را گذاشت برای برادران...

 

بگذریم...

هر چه داریم از شهدا داریم...

 

کلا نمی دانم که چه شد از شنیدن اسم جشنواره هندوانه سنبک، دلم رفت پیش عموها.

شاید به خاطر گریه های ننه حاجی بوده در آن رمل های خشک ولی پرنعمت، یا حسرت باباحاجی در از دست دادن فرزندان برومندش.

یا شاید هم به خاطر خاطرات پدر از بودن در کنار برادرانش (یا شاید هم از نبودن در کنار آن ها!) ...

 

اما همین را می دانم که هر چه داریم از شهدا داریم...

این که بعد از سال ها، حلاوت آن نعمت های الهی لب های ما را شیرین می کند؛

این که می رویم و در سایه نعمت امنیت، از زیبایی های کویر لذت می بریم؛

این که اینقدر خیالمان از همه جا راحت است و در گیر ترور و غارت و انفجار و جنگ نیستیم که بیاییم و چنین مراسمی بگیریم؛

این که می توانیم به سنت گذشتگانمان افتخار کنیم و آن را پاس بداریم؛

اصلا این که ما هستیم و شده که آن سنت ها هم بماند و مایه افتخار ما شود...

 

همه و همه را...

هر چه داریم از شهدا داریم...

 

و این تازه گوشه ای از این حقیقت است که 

هر چه داریم از شهدا داریم...

 


یا مرتضی مددی



+ برای کسانی که سنبک رو نمی شناسند؛ کویر سنبک جاییست در شمال شرق آران و بیدگل، جایی که  از قدیم الایام، در دل کویر هندوانه دیم برداشت می کنند!!  برای اطلاعات بیشتر اینجا  و اینجا و اینجا  را مشاهده نمایید.

++ اخیرا جشنواره ای تحت عنوان "نخستین جشنواره هندوانه دیم سنبک" به همت باشگاه فرهنگی ورزشی نشاط و انجمن دوستداران میراث فرهنگی سلیمان صباحی بیدگلی برگزار شد که اخبار آن را در اینجا می توان دید. این رویداد، بهانه نوشتن دو پست اخیر شد.

+++ می خواستم مفصل تر بنویسم و با تعداد پست های بیشتر. که ظاهرا همین قدر سهم ما بوده. نشد که به برخی موضوعات بیشتر پرداخته شود.

++++ یکی از موضوعاتی که شاید حساسیت برانگیز باشد و بنا بود که پستی جدا گانه به آن اختصاص یابد، و نشد!، خلاصه اش اینکه: این هندوانه دیم سنبک، و این شرایط میراث ما از گذشتگان است، اما میراث فرهنگی! یعنی یک فرهنگی بوده که این میراث را به ارمغان آورده. همین شهدا هم از همین فرهنگ بوده اند. بیاییم برای این که بقیه آن را بشناسند، با توسل به هر شیوه یا روشی آن را خراب نکنیم. به هر قیمتی، قیمتی شدن، قیمتی ندارد. امسال الحمدلله خوب بود ولی خدای ناکرده سال بعد عده ای نیایند از این گوشه و آن گوشه و قبح و قداست چادر پاک مادر شهیدان را بشکنند... چون ما هر چه داریم از شهدا داریم...
  • عبدالله قاسمی
  • ۱
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم

 

هر چه داریم از شهدا داریم

این جمله را خیلی تا به حال شنیده اید. این بار هم بشنوید. اما از زاویه ای دیگر.


یادمه بعد از مراسم وداع با پیکر پاک شهید ناصر شاهمیرزایی، دقایقی با حاج نصرت اله اربابی (ابوی سرداران شهید)، هم مسیر شدم.

دوستان می دونند که حاجی یه تیکه کلام داره: " ما شهدا رو نشناختیم".

توی صحبت با حاجی، این حرف رو که زد، گفتم:

"حاجی! هر چی داریم از شهدا داریم، از بچه های شما، از همین شهیدی که امشب به استقبالش رفتیم. از همه شهدا. حاجی حتی یه میوه ای که راحت از درخت می چینیم. همین آبی که راحت می نوشیم. همه ش از شهداست."

 

واقعا هر چه داریم از شهدا داریم

بارها شده که حتی یک توت به اون کوچیکی رو که خواستم از شاخه درخت جدا کنم، با یه کم دقت به ظاهر زیبا و طعم لذیذش، ناخود آگاه یاد شهدایی افتادم که توی همین دشت ها و باغ های اطراف شهر کمک دست پدران زحمت کششون بودند و رفتند که امنیت و این لذت برامون بمونه و کاری که از دستم بر میومده فقط خوندن یه فاتحه بوده.

 

هر چه داریم از شهدا داریم

شاید خیلی مثالش ساده به نظر بیاد. ولی گذشتن از همین لذت ساده هم سخته. یادمه اون چند سالی که خوابگاه بودم، فصل توت یا انار که می شد، دنبال یه فرصت کوچیک بودم که بیام خونه و یه سری به دشت و صحرا بزنم. اونوقت اونایی که می تونستند هزار تا بهونه برای نرفتن بیارن، از خیلی چیزای مهمتر از این هم گذشتن و گذاشتن و رفتن.

 

شهیدان رمضانی


هر چه داریم از شهدا داریم

خدا بیامرزه ننه حاجی رو. هر وقت فصل انار می شد، نشد نداشت که یادی نکنه از بچه های شهیدش. از عمو علیرضا و عمو علیمحمد. یاد وقتایی که با کمک اون ها از انارستان دشت بالا، انار برداشت می کردند. "اونا که رفتند، دیگه کم کم انارستان هم خشکید..."

حتی سال آخری وقتی باباحاجی یه شاخه پنج شش تایی انار آورد و بالاسرش گذاشت و گفت: "سهم خودته، وقتی بهتر شدی..."، باز ننه حاجی یاد بچه هاش افتاد.

 

آره عزیزم. ما راحت از کنارش رد می شیم. پدر و مادر شهدا، تکرار هر لحظه براشون یاد آور بچه هاشونه...

 

هر چه داریم از شهدا داریم...

همین که درخت هامون راحت شکوفه می زنن و به بار می شینن و قبل از رسیدن میوه، شکوفه ها پر پر نمی شن. همین رو هم از شهدا داریم.

همین دشت های سرسبز.

همین خوشه های طلایی رنگ.

همین میوه های رنگارنگ.

همه چی. همه چی. همه چی. همه از شهداست.


هر چه داریم از شهدا داریم


ولی حالا چی شد که از میان این همه صدقه سری شهدا، قرعه به نام میوه ها افتاد... ؟!

- گفتن که قراره جشنواره هندوانه دیمی سنبک برگزار بشه.

جایی که اونجا رو هم اگه داریم، از شهدا داریم.

 

 

 

ادامه دارد...

 

یا مرتضی مددی



+ اللهم اهل الکبریاء و العظمه. عید سعید فطر رو خدمت همه شما دوستان و خوانندگان گرامی تبریک عرض می کنم. خوشا به حال اونایی که امروز نماز عید رو به امامت "آقا" می خونند. خوشا اون روزی که نماز رو به امامت "آقا" بخونیم...

++ به سادگی مطلب خرده نگیرید. همین یه موضوع ساده، دریایی از حرف درونش نهفته ست.
  • عبدالله قاسمی
  • ۰
  • ۰

مادر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ساعت 3 و 5 دقیقه بامداد است.

بیدار مانده ام و برای امتحان می خوانم. در ماه رمضان روزها نمی توان زیاد درس خواند.

 

صدای آهنگ هشدار تلفن همراه از حیاط بلند می شود.

چند دقیقه بعد، مادر؛

آرام آرام از پله ها بالا آمده و بعد از اینکه جواب سلامم را می دهد، مستقیم به سمت آشپزخانه می رود تا غذای سحر را آماده کند...

مادر دیشب تا دیر وقت برای پختن غذا بیدار بوده

و حالا تا غذا گرم شود از شدت خستگی مجددا کمی استراحت می کند.

 

- ده دقیقه دیگه بیدارم کن.

- چشم.

 

ده دقیقه بعد قبل از این که راضی شوم او را از خواب بیدار کنم، مجددا صدای آهنگ هشدار تلفن همراه...

 

سفره سحری را آماده کرده و شبکه 3 تلوزیون را روشن می کند و زمزمه دعای سحر با تصویری از حرم مولا علی(ع)...

خوردن سحری که تمام می شود، با کمک هم سفره را جمع می کنیم.

کناری می نشیند و تا اذان گفته شود، چند خطی قرآن می خواند...

 

اذان که گفته شد و نمازش را خواند، مجددا به آشپزخانه می رود برای شستن ظروف سحری...

 

این گوشه ای از داستان تکراری هر شب ماه مبارک رمضان است.

انگار که خستگی برای مادر معنا ندارد...

 

دوستت دارم مادرم!

 

 

یا مرتضی مددی

  • عبدالله قاسمی
  • ۰
  • ۰

معلم های خوبی که داشتم

بسم الله الرحمن الرحیم


 راهنمایی- کلاس عربی آقای حقیقیان - پارک شادی

کلاس عربی مرحوم جواد حقیقیان که به همت مدیریت مدرسه نیکبخت در پارک شادی برگزار شد


هفته معلم شاید بعد از روز مادر و پدر و ... یکی از مناسبت هایی است که بیشترین افراد سعی در گرامی داشتن آن دارند. هر یک به نحوی. با اهدای کادو و گل به معلمان، تبریک زبانی و... .

 

خیلی ها هم به مرور خاطرات شیرین از معلمان و دوران تحصیلشان می پردازند.

ولی از آن جایی که همواره گفته اند کسی را که با او خندیده ای شاید فراموش کنی، ولی کسی را که با او گریه کرده ای هرگز فراموش نخواهی کرد، این جا هم بعضی خاطرات تلخ از معلمان، که هیچ گاه از ذهن نگارنده فراموش نخواهد شد، مرور می شوند.

امیدوارم که کسی خرده نگیرد چرا منفی نگر هستی و خاطرات تلخ را می نویسی. مطمئن باشید که این خاطرات با کمی چاشنی طنز هم همراه خواهند بود.

همین جا از بیان جزئی بعضی رویدادها پوزش می طلبم! خلاصه همین معلم ها بودند که رعایت صداقت وامانت در نوشتن را به ما آموختند!

پس به ترتیب مقطع:

 

پیش دبستانی:

یا همون مهد کودک رو می رفتم مهدکودک شکوفه روبروی مصلای نماز جمعه که الان برای ساخت مدرسه تیزهوشان، تخریبش کردند. اونجا دوتا کلاس داشت که مربی ما اسمش اعظم خانم بود!! (نمی دونم چرا اصلا فامیلیش رو یاد نگرفتم – شاید چون زیادی مهربون بود). مهد کودک دو شیفت بود. بعد عید شیفت صبح و عصر رو قاطی کرده بودم و اشتباه رفتم. چشمتون روز بد نبینه، یه مشت بچه که همه پاتال و شلوغ!! گلاب به روتون، ارتباط تلفنی دست و دماغ هم مدام برقرار بود و نتیجه تماس ها هم روی میز ها عیان!!! (خب شکر خدا اولیش که ربطی به معلمین نداشت!!)

 

ابتدایی- کلاس اول:

روز اول مدرسه، همون 31 شهریور 76، سر صبح گاه مدرسه شهید دشتبانی، یه بچه ها (محمدرضا) بود که از بس گریه می کرد، هم اعصابم رو خورد کرده بود، هم بغض منم در آورده بود!! آقای بلالی هم حالا اومده بود و سر به سرم می گذاشت که تو هم می خوای گریه کنی؟ از چشمات معلومه!!! 

ما رو فرستادن سرکلاس، فقط روز اول رو آقای قاسم اف معلم ما بود. بنده خدا برای اینکه یه کم جلوی گریه بچه ها رو بگیره هر کاری بود کرد. یه چیزی هم که همون روز اولی یاد داد، دست چپ و راست بود. ولی از اونجایی که از شانس بد ما این محمدرضا اومده بود پیشمون نشسته بود، و یه ریز گریه می کرد و گاهی سعی می کردم دلش رو به دست بیارم و آرومش کنم، اولین درس اولین روز کلاس اول رو یاد نگرفتم!!

هنوزم که هنوزه یکی از چالش های بزرگم دست چپ و راسته! یه مدتی هم برای این که قاطی نکنم، یه انگشتر کردم دست راستم، تا اینکه از گردش روزگار دست چپمون هم میزبان انگشتری عقیق مقدسی شد و دوباره روز از نو و سردرگمی چپ و راست از نو!

مدیونید اگه فکر کنید الکی باشه!

از روز دوم آقای قاسم اف رفت برای کلاس دومی ها و تا آخر سال، معلم ما شد آقای عنایتی، که بعد از کلاس اول متاسفانه هیچ وقت دیگه رویت نشد! خب حالا دیگه خاطرات تلخ رو شروع کنیم.

توی همه کلاس های دبستان شهید دشتبانی یه چوب بود به ابعاد تقریبا 150*2*2، برای اشاره به تابلو و... . یه بار نمی دونم چی شد که به همراه ده پونزده تا همکلاس های گرام، برای تنبیه توسط همان چوب کذایی، به پای تخته فراخوانده شدیم! گمونم نفر دوتا مونده به آخر بودم. به نفر دوم سوم که رسید، چوب از وسط شکست و تبعا (به دلیل کمتر شدن خاصیت ارتجاعی در طول چوب!) دردش هم بیشتر شد! چشمتون روز بد نبینه. به کف دست هم که نمی خورد می خورد نوک انگشت ها! وقتی رفتم نشستم، با تجربه تر ها(!) گفتند که یا دستت رو بذار روی آهن نیمکت ها یا روی سنگ کنار کلاس که دردش کمتر بشه!

 

ابتدایی - کلاس دوم تا چهارم:

در این سه سال هم آقای صبوری معلم ما بود. معلم بود، مداح بود، آشپز بود و... . ولی اخلاقشم خاص بود. روز معلم به چه ذوق و شوقی یه قاب خوشگل صورتی "و ان یکاد..." گرفتم و مثلا کادو کردم که نفهمه چیه! اومد توی کلاس و با افتخار کادو رو بردم. تا از دور دید، گفت: قابه؟!! برو! برو! نمی خوام! دیوارای خونه م پر شده از قاب! یه چیز دیگه بیارید. یعنی له له شدما!!

ابتدایی - کلاس پنجم:

این سال رو آقای کدخدایی معلم ما شد. ما که سه سال به معلمی آقای صبوری عادت کرده بودیم نمی تونستیم کسی دیگه رو در این منصب قبول کنیم! اولش قهر کرده بودیم تا این که فهمیدیم ایشون باجناق آقای صبوری هستند. حالا دیگه یه کم نرم شدیم!!

یه روز به قصد کشت با یکی از بچه ها دعوا کردیم و سر و صورت همو خونی و مالین کردیم!! تا اومد سرکلاس و ما رو دید، جدامون کرد و با عصبانیت بیرونمون کرد. بنده خدا بر خلاف هیکل درشتش(!) دست بزن نداشت!

 

ابتدایی – کلاس چهارم – مدیر مدرسه:

آقای بلالی، اون سال مدیر مدرسه دشتبانی بودند. به حسب ظاهر هم طرفدار جدی تیم استقلال! به همت مدیریت مدرسه یه اردوی اصفهان رفتیم. بین راه که کنار یه روستا پیاده شدیم، یه گله گوسفند اومد رد بشه!

یکی از بچه ها که استقلالی بود به ما که مثلا پرسپولیسی بودیم گفت: "اَه اَه پرسپولیسی ها رو!" تا این جا رو کسی نفهمید! مام که خواستیم کم نیاورده باشیم گفتیم: "پیف پیف، بوی استقلالی ها میاد!!" که نگو کل این جمله رو آقای بلالیِ استقلالی شش دانگ گوش و چشم و حواسش به ما بوده! یعنی اون روز یک نگاهی بهم کرد که عمرا اگه تا آخر عمر یادم بره!

 

ابتدایی- کلاس پنجم – معلم قرآن و پرورشی:

آقای حاجی زاده معلم قرآن ما توی دو سال آخر ابتدایی بودن. یه بار که نمی دونم چرا، محکم زد پشت سرم! تلقی صدا کرد! خیلی دردم گرفت! ولی دیدم ایشون داره می خنده، خودش کنترل کرد و به لهجه غلیظ بیدگلی گفت: چسبیدو!!! (این پس کله رو دوتا دیگه ش رو هم دارم، صبر کنید!)

خب برای ابتدایی کافیه!

 

اول و سوم رهنمایی – معلم ریاضی:

معلم ریاضی بسیار خوب اون سال های مدرسه راهنمایی نیکبخت، آقای عرب پور بودند. ماشااله ماشااله قد و هیکل ایشون تک بود بین معلم ها! برای جمع شدن حواس بچه ها، پشت انگشت دستش (بین بند دوم و سوم) رو که به تخته سیاه می کوبید، تا 3 تا کلاس اون طرف تر هم متوجه می شدن!(دیدم که می گما!!) جای شما نه خالی!! گاهی این پشت انگشت ها به سر ما هم می خورد! الان نصف کلاسمون در واقع ضربه مغزی هستن! هنوز چون داغن متوجه نمی شن!

 

راهنمایی – معلم هنر:

هر سه سال راهنمایی، هنر رو با معلم مهربونمون آقای امینی مهر داشتیم. کلاس هاش خوش می گذشت.

داستان اون پس کله رو که یادتونه! یه بار یه مقدارکی شیطونی کرده بودیم، آقای امینی مهر هر چند قد به نسبت کوتاهی داشتند، ولی تمام انرژیشون رو توی دست راستشون جمع کردند و نثار پشت کله ما نمودند! زدن پشت سرمون همانا، و خنده طولانی آقای امینی مهر هم همان! می بینید اوضاع ما رو؟!!

 

راهنمایی – معلم علوم:

این بار رو قشنگ یادمه!  به همت معلم علوم هر سه سال راهنمایی، آقای زعفرانی و مدیریت مدرسه نیکبخت، کلاس علوم همیشه توی آزمایشگاه برگزار می شد. واقعا عالی بود. یه بار که آقای زعفرانی مشغول درس دادن بودن و کلاس شلوغ شده بود، شیطونیم گل کرد و یه صدای خروس از خودم در آوردم!! (البته اینم بگم، شاگرد دوم کلاس بودما!!) دیدم معلم متوجه نشد، دوباره با صدای بلند تر! این بار دیگه فهمیدو دوباره داستان همون پس کله ای و خنده های طولانی آقای معلم! چکار کنیم دیگه! در همین حد از دستمون بر میومد!

 

راهنمایی – کلاس اول – معاون مدرسه:

سال اول راهنمایی مدرسه نیکبخت، معاون مدرسه مون، آقای عموزاده بودند که از سال بعدش در اداره آموزش و پرورش مشغول به ادامه خدمت شدند. اون زمونا هنوز گیر می دادن که سرهاتون رو بتراشید! (همیشه پای سر در میان است!) یه بار که موهام بلند شده بود و قرار بود بابا توی خونه با ماشین بزنه به ما! گفتم که تا بابا بیاد یه کم کارش رو پیش کنم، دنده ای رو که نمی دونستم چند بود، گذاشتم روی ماشین و شروع به تراشیدن از جلوی سر!! بابا که رسید کاشف به عمل اومد دنده ماشین نمره صفر بوده! بابا هم هیچ کاریش نتونست بکنه!

حالا صبح روز بعد که رفتیم مدرسه، آقای عموزاده اومد سروقتمون! نور افشانی کله کدوی ما رو که دید، گفت که تو از عمد این کار رو کردی و نباید این قدر موهات رو از ته می زدی! و بری کلاس، کلاس به هم می ریزه و... . خلاصه یکی دو ساعتی نگهمون داشت و با ناراحتی بالاخره رفتیم سر کلاس!

البته از اول راهنمایی و مدرسه نیکبخت و آقای عموزاده و آقای کریمیان و موبایل و لنگه کفش و... یه خاطره دیگه هم دارم، که ترجیحا بماند...!

 

راهنمایی – مدیر مدرسه:

سال ها بود که نام مدرسه نیکبخت با اسم مدیر مدرسه، یعنی آقای روحانی، عجین شده بود. آقای روحانی تنبیه هاش، خصوصا با اون خط کش چوبی نوار پیچی شده معروف بود. ایشون صبح به صبح نامه اعمال روز گذشته بچه ها را خوانده و آن هایی که کارنامه اعمالشان نیاز به رسیدگی داشت، در پایان صبح گاه، به پشت در کلاس ها وعده می داد! چند باری هم این توفیق نصیب ما شد.

 هر چند از درد زیاد ضربه اون خط کش چوبی معروف به کف دست می ترسیدم، ولی بچه ها تجربه اون رو نوعی افتخار می دونستند، دو سه باری به پشت در کلاس فراخوانده شدیم و با آن استرس توام با افتخار منتظر خط کش چوبی آقای روحانی، ولی ایشون که رعایت درس خون بودن ما رو می کرد، به نامه اعمال بقیه بچه ها هم قلم عفو می کشید!

البته نا گفته نماند که یکی دو بار به دلیل رفتن به کلوپ و ... از دستان مبارک آقای روحانی مستفیذ شدیم! در این مواقع نقش آقای فرزین،  معاون مدرسه، هم برای وساطت پر رنگ می شد.

 

از اونجایی که خیلی طولانی شد، فعلا خاطرات تلخ و شیرین دبیرستان طلب شما!

واقعا یادش بخیر. الان که دیگه چند سالی می شه از اون فضای شاد همراه با دوستان دور شدیم داریم قدر اون لحظات رو می فهمیم. قدر زحمات معلمان و کادر مدرسه. قدر اون نیمکت های نو و کهنه.

خدا ایشالا به همه معلم ها، خصوصا معلم های خوبم که دست بوسشون هستم، نعمت سلامتی بده...

از بین معلم هام، آقای حقیقیان، معلم عربی راهنمایی، هم به رحمت خدا رفته. شادی روحش صلوات.

شادی روح معلم های شهید، خصوصا استاد شهید مرتضی مطهری؛ و معلم شهیدم، سید مرتضی آوینی، صلوات..

 

 

 

یا مرتضی مددی

  • عبدالله قاسمی
  • ۱
  • ۰

شرمنده ام...

بسم الله الرحمن الرحیم


امسال


20 فروردین 


آمد 


و 


رفت 


و 


از سید مرتضی ننوشتم!


بهشت زهرا(س) رفتن که پیش کش...


شرمنده ام!




با وجود شرمندگی، باز هم یا مرتضی مددی!

  • عبدالله قاسمی
  • ۱
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم


امام آمد...


مادر تعریف می کرد:

آن سال ما تلوزیون نداشتیم، با خانواده و دوستان چندتا خانه رفتیم. تا چند لحظه برنامه ورود امام خمینی(ره) را می دیدیم، تلوزیون خراب می شد و می رفتیم خانه ی یکی دیگر از آشنایان. یکی از این خانه ها، منزل شهید شکاری بود...


مادربزرگ تعریف می کرد:

12 بهمن، وقتی رادیو خبر ورود امام خمینی(ره) را اعلام کرد، پدر بزرگ از خوشحالی شیشه گلاب را برداشت و به کوچه دوید و در و دیوار خانه ها را گلاب باران می کرد...



یا مرتضی مددی

  • عبدالله قاسمی
  • ۱
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم


شهیدان علی محمد اربابی و شیخ جواد قاسمپور


امروز چهارم دی ماه، سالروز عملیات عبرت انگیز کربلای چهار و روز حماسه و ایثار شهرستان آران و بیدگل است. روزی که در یک شهر حداکثر 30 هزار نفری آن زمان، 38 جوان قربانی شد و خون پاک آن ها بقای نهال انقلاب را تضمین کرد.

در یک شهری که آن روز ها کمی از یک روستا بزرگتر بوده، نمی دانم آن روز چه غوغایی برپا شده است.

چند مادر با شنیدن خبر شهادت جوان رعنایش از حال رفته...

امید چند پدر نا امید شده...

قد چند برادر خمیده...

گیسوی چند خواهر برادر از دست داده سفید شده...

و نمی دانم چه حالی داشته اند، شیرزنان جوانی که عشق و امید زندگی خود را از دست داده اند...

بگذریم از چشمان زیبای دختر شهیدی که دیگر بابای خوب خود را ندید و طعم نوازش دستهای پرمحبتش را نچشید.

نمی دانم

فقط همین قدر می دانم که آن روز ها کربلایی شده در این شهر...

 

هی دست می رود به کمر ها یکی یکی

وقتی که می رسند خبرها یکی یکی

خم گشته است قد پدرها دو تا دو تا

وقتی که می رسند پسر ها یکی یکی

 

جدای از همه این ها، در این روز چقدر زیاد بودند جوانانی که از غم از دست دادن مراد خود بر سر و سینه کوبیده اند. غم از دست دادن سرداران رشیدی همچون شهید علی محمد اربابی و شهید شیخ جواد قاسمپور...

شهیدانی که بر قلب جونان شهر حکومت می کرده اند. چه بسیارند کسانی که قدم گذاشتن در صراط مستقیم را مدیون این دو شهید باشند...

مسجد شهرک ولیعصر خین


به یاد آوردم روزی را که در سر راه زیارت قدمگاه شهیدان در نهرخین، توقفی داشتیم در مسجد شهرک حضرت ولیعصر(عج) خرمشهر.

مسجدی که جز سر در و گنبدی سوراخ سوراخ، از آن چیزی نمانده است.

در زیر گنبد مسجد چهار ستون آهنی می بینی که تا زیر گنبد آجری آن قدکشیده اند

و به یاد می آورم که حاج محمد احمدیان در روایت کربلایی چهاری خود گفت: روزگاری اینجا دکل دیدبانی سردارانی بزرگی از جمله سردار شهید حاج شیخ جواد قاسپمور بوده است...

شاید بهانه نوشتن این پست به یاد آوردن همین دکل شد...

دکل دیدبانی مسجد شهرک ولیعصر خین



شیر مردان کربلای چاریمان را در اینجا ببینید

یا مرتضی مددی


بعد نوشت:
+ مادران شهدا هم یکی یکی از میان ما پرمی کشند به سمت فرزندان شهیدشان. والده بزرگوار شهید دلالزاده، والده بزرگوار شهید فریدونی، والده بزرگوار شهید اقبالیان و... . اللهم اغفرلی الذنوب التی تغیر النعم.
++ کار باید مردمی باشد. هر قسمتی از کار که دست مردم بود کیفیت محور است، هر جا که دولتی و تکلیفی برای چند کارمند شد، رفع تکلیف محور خواهد شد.
+++ نباید بگذاریم جوانان ما با فرهنگ شهدا بیگانه شوند. و هیچ چیز مثل برنامه های "رفع تکلیف محور"، جوانان را از فضا دور نخواهد کرد. نمونه اش در برنامه ای که به همان مناسبت بود.
++++ یادی کنیم از شهید تازه از سفر برگشته، شهید منوچهر خراط که از همین غافله بود و سی سال ماند کربلای 4 را در فتح الفتوح کربلای 94 به پایان رسانید.
+++++ خسران عظیم است اگر در مطلبی با این مناسبت فریاد "مرگ بر آمریکا" فراموش شود. پس بلند بگو " مــرگ بــــر آمــ ریــــ کـــ ا"
++++++ بد نیست به سمت فضای انتخاباتی هم برویم!
  • عبدالله قاسمی
  • ۱
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم


وداع شهید علیرضا رمضانی با مادر خود پس از 19 سال


36 روز از آن نیمه شب دردناکی که به مهمانی فرزندانت رفتی می گذرد...

ولی در این همه شب و روز هنوز، به اندازه این شب یلدای تلخ، جای خالی تو را با جان و دل لمس نکرده بودم...

امشب تو نبودی که با دستان رنجور اما پر مهرت به ما محبت کنی،

امشب تو نبودی که با وجود سختی بیماری ات مدام اصرار کنی و بگویی که: "بفرمایید، قابل دار نیست".

امشب تو نبودی که از دم غروبِ این شب چله،  چشمت به در باشد که بچه ها یکی یکی بیایند و دور تخت تو حلقه بزنند و تو با حلاوت محبت مادرانه ات کام آن ها را شیرین کنی...

امشب اما تنها چند نفری آمدند و هر یک گوشه ای نشستند و هر از گاهی لیموهای تلخ شده نبودت را آهی بلند کشیدند و سری به افسوسِ قدر ناشناسیِ بودنت تکان دادند و باباحاجی را با غمت تنها گذاشتند و رفتند...

آه...

گفتم چشمت به در بود، به یاد آوردم سال های طولانی فراق و چشم به راهی ات را...

به یاد آوردم که 19 سال تمام در کنار تربت علی محمد ات می نشستی و به علیرضایت می اندیشیدی که پسرم الان کجاست؟ سرما بچه ام را اذیت نکند؟ گرما باعث رنجش جوانم نشود؟

به یاد آوردم که 19 سال تمام هر شبش برای تو چه یلدای بلندی بود، یلدایی پر از دلهره، پر از سوز، پر از اشک...

و اما امشب، یلدا را مهمان فرزندان رشیدت، پسران شهیدت هستی...

مهمان علی محمد که همیشه با افتخار از قد و بالایش برایمان می گفتی.

مهمان علی رضا که سرانجامِ این 19 سال انتظارت، در آغوش کشیدن این چند تکه استخوان بود و بوسیدن پیراهن آشنایی که پس از سال ها غریبانه خفتن در خاک های سوزان شرق بصره، هنوز بوی یوسف ات را می داد...

 

آری، در این شب یلدا ما غمگین نبودِ تو بودیم و تو شاد از ملاقات جوانان رعنایت...

آری، "یلدا شب های چشم انتظاری تو بود" که سرانجام در آن وقت سحر، با مژده وصال از غصه نجاتت دادند...

 

یا مرتضی مددی

 

بعد نوشت:

+ ننه حاجی (حاجیه خانم سلمانی) مادر دو شهید بود، که نعمت حضورش از ما گرفته شد.

++ بیایید قدر مادران شهدا را بدانیم. اگه در فامیل و آشنایان هستند که چه بهتر، اگر نیستند چه اشکال دارد که به سراغ دیگر مادران شهدا برویم و از احوالشان جویا شویم؟ مگر نه این است که مادران شهدا، مادران ما نیز هستند؟!

+++ برای انتخاب این عکس، امشب دوباره فیلم رجعت عموعلیرضا را مرور کردم، صحبت های سوزناک ننه حاجی که بعد از 19 سال، جوان 18 ساله اش را دوباره می دید، به اشک ها امان نمی داد...

++++ به مدد شهدا، "شب هشتم" بیشتر به قدوم پر برکت ننه حاجی بوسه خواهد زد، ولی افسوس که ماهی تا وقتی که در آب است، قدر آن را نمی داند. شادی روح شهدا و همه والدین وفات یافته شهدا صلوات.

  • عبدالله قاسمی