شب هشتم

فدایی سید علی

شب هشتم

فدایی سید علی

شب هشتم

"شب هشتم" رو در آدرس زیر دنبال کنید:

https://sapp.ir/shabehashtom

صبـح شـد و بانـگ الرحیـل برخاست و قافلـه عشـق عـازم سفر تاریـخ شد... خدایا، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در "شـب هشتــم" سال شصتم هجری مخاطب امام بوده اند، و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟ آنان را می گویم که عرصه حیاتشان عصری دیگر از تاریخ کره ارض است. هَیهاتَ ما ذلکَ الظَّنُّ بِک - ما را از فضل تو گمان دیگری است. پس چه جای تردید؟
راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرّحیل هر صبح در همه جا برمی خیزد، و اگر نه، این راحلان قافله عشق، بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیک گفته اند؟
الرّحیل! الرّحیل!
اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!
اکنون بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند... راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است، جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی، و این اوست که ما را کش کشانه به خویش می خواند.
شهید سید مرتضی آوینی-فتح خون-مناظره عقل و عشق


گفت: اگر برای خداست پس بگذار گمنام باشم....

  • ۱
  • ۰

 بسم الله الرحمن الرحیم


چند سال قبل در #شب_هشتم متنی در رثای مادر شهید عاصمی فر نوشته شد که اکنون به مناسب سالگرد شهادت این شهید بزرگوار، باز نشر می گردد:


مادر شهید عاصمی فر


تقدیم به مادر بزرگوار شهید علی آقا عاصمی فر


از خونه راه افتادم به سمت خونه پدربزرگ که به همراه خانواده پدری به دیدار سادات بریم.


توی خیابون جمهوری از دور نگاهم افتاد به گلدسته های حرم امامزاده هادی (ع) و بی بی زینب خاتون(س).


زیارت این امام زادگان بزرگوار و قبور مطهر شهدای گلزارش حسن مطلع زیبایی می شد بر این روز عزیز.


شهدای سادات که صد البته؛


شهید سید اصغر مصطفوی، شهید سید ناصر مرتضوی، شهید سید عباس پردل، شهید سید عباس فدایی و...


چند خانواده دیگه هم بودند که در گلزار طواف می کردند و بالای سر هر شهید سید، وقوفی داشتند.


مشغول زیارت این "امام زادگان عشق" و تماشای سعی زائران شان بودم که صدای ذکری توجهم رو به خودش جلب کرد.


 


یا علی...، یا حسین...، یا ابوالفضل...


پیر زنی با یک دست به زانو و دست دیگه  به چادرش، آروم آروم چند پله گلزار رو بالا می اومد و برای هر پله مدد یکی از این بزرگواران رو  ضامن قدومش می کرد.


پله ها که تموم شد، تا اون جایی که قامت خمیده اش اجازه می داد، تمام قد ایستاد و دست به سینه گرفت و با صدای لرزان گفت:


- "السلام علیک یا اباعبدالله...


سلام به همه شما که اینجا خوابیدید...


عید شما هم مبارک".


چند قدمی جلو رفت، به صاحب قبری سلام کرد و آروم روی لبه قبر نشست و شروع کرد به فاتحه خوندن.


 


به زیارتم ادامه دادم. از دور دوباره نگاهی انداختم و دیدم که شونه هاش داره می لرزه...


آروم آروم رفتم جلو، داشت با صاحب قبر درد دل می کرد؛


مثل همون قدیما...


توی روضه علی اصغر...


که اشک هاش می چکید روی صورت پسرش...


با این تفاوت که اون وقت ها، زانوان مادر، مأمن بی تابی نوزاد بود و الان، قامت رعنای پسر، شده آرامش بخش پاهای پر درد مادر...


داشت باهاش حرف می زد؛


 و یادش می اومد روضه های قاسم و علی اکبر رو...


و یادش می اومد که به چهره مثل ماه جوونش نگاه می کرد و شیربهاش رو از حسین می خواست، از "مادر حسین"...


....که غلامان تو هم شیر بهایی دارند


و باز الان نگاه می کرد به عکس چهره مثل ماه جوونش؛


و یادش می اومد اون زمان ها رو و خدا رو شکر می کرد که خواسته اش به اجابت رسید؛


فدیه شد هدیه شیدایی مادر هامان             رجز بدرقه، لالایی مادر هامان


که اگر سر بنهی بر قدم روح الله              شیر من باد حلالت، پسرم بسم الله


و یادش نمی اومد، بار آخر که به چهره مثل ماه جوونش نگاه می کرد، گفته باشه: "برو به سلامت..."


 


- "آره پسرم...


شکر خدا...


اوضاع و احوال ما هم خوبه...


تو هم برامون دعا کن...


شکر خدا پدرت هم بهتره...


دعا کن منم دستام بهتر بشه.."


 


دیگه نتونستم طاقت بیارم، رفتم.


پچند لحظه بعدش وقتی چند نفر به اون حوالی نزدیک می شدند، مادر زود اشک هاش رو پاک کرد و چادرش رو کشید توی صورتش، تا رازش سر به مُهر باقی بمونه، و رفت.


وقتی دیدم چند قدم اونطر تر با یه خانواده شهید دیگه با چه احترام و روی گشاده ای احوالپرسی می کنه و عید رو تبریک می گه، زیر لب بهش گفتم: «عجبا که چقدر بزرگواری..."

*****


عید غدیر گذشت...

و چند روز هم بیشتر تا محرم نمونده...

 

ولی آهای...

مادر شهید علی آقا عاصمی فر!

من در مقابل "کوه" عظیم جواهرات منش دلیرانه ات، "کاهی" نیز ندارم؛

ولی می خواهم بگویم:

این که امروز دم از علی می زنم و در کوچه کوچه این شهیدستان به اولاد علی تبریک می گویم؛

مدیون اشک های تو هستم،

مدیون علی ایثار علی ات.


این که روز ها را می شمارم و می گویم "9 روز فقط تا به محرم مانده"؛

به سبب فدیه زیبای توست،

به برکت اسماعیلی که تو با رضایت به قربانگاه فرستادی.


"شب هشتم" را؛

از خون دل های تو دارم،

از خون گلوی علی ات...

 

اگر گاه و بی گاه، با کردارم، دلت را شکستم؛

اگر راه علی ات را بی راهه رفتم؛

اگر عَلمش روی زمین مانده؛

اگر عملش با غفلت من عجین مانده؛

اگر...

اگر رنگ و بویی از علی ات ندارم؛

.

.

.

حلالم کن.

دعایم کن.

 

یا مرتضی مددی


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی