بسم الله الرحمن الرحیم
چند وقتیه که لشکر ۱۴ مامور شده به مرزهای شرق کشور، برای تامین امنیت و تقویت ساختار مرزها و کمک به مقابله با قاچاق کالا و سوخت.
ما هم هر چند وقت یک بار باید ماموریتی بریم و برگردیم.
این اواخر بود که توی یکی از عملیات ها، چندتا قاچاقچی رو گرفته بودیم. همه شون ایرانی بودن.
تحویل من بودن که ببرمشون مقر. دست هاشون رو بستیم و نشوندیمشون عقب تویوتا و راه افتادیم.
وسط راه توی یکی از گردنه ها نگاه کردم و دیدم یکیشون نیست. دستش رو باز کرده و از سرعت کم ماشین استفاده کرده و فرار کرده بود.
سریع با اضطراب پریدم پایین و اطراف رو نگاه کردم.
- جواب مسئولا رو چی بدم؟!
یهو دیدمش. توی شیار کوه داشت می دوید. هفتاد هشتاد متری بیش تر ازمون فاصله نداشت...
ایست دادم توجهی نکرد. شایدم نشنید...
سریع اسلحه م رو مسلح کردم. نشستم و طرفش نشونه رفتم...
حکم تیر داشتم...
با مهارتی که از خودم سراغ داشتم اگه فاصله ش خیلی بیش از این هم بود حتما میزدمش...
دستم رو بردم روی ماشه. قشنگ به هدفم مسلط بودم. آماده شلیک شدم. کارش تموم بود...
ولی یه لحظه گفتم نه!
کسی که به خاطر یه لقمه نون و خرجی زن و بچه ش راهی بیابون سوزان میشه و از سر اجبار سر از این جا در میاره، دیگه حقش سرب داغ نیست.
باعث و بانیش کسای دیگه ای هستن. ولی حیف که این گلوله بهشون نمی رسه!
لحظه سختی بود...
باید تصمیمم رو می گرفتم.
حواسم رو جمع کردم، سر اسلحه رو یه کم گرفتم بالاتر و شلیک کردم!
گلوله غرشی کرد و دل شیار رو شکافت و به پیش رفت.
ترسید.
یه لحظه خوابید روی زمین و بعد که مطمئن شد هنوز زنده ست فرار کرد!!
نشستم توی ماشین و به راننده گفتم حرکت کن...
یا مرتضی مددی
در #شب_هشتم منتظر شما هستیم👇