بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت 3 و 5 دقیقه بامداد است.
بیدار مانده ام و برای امتحان می خوانم. در ماه رمضان روزها نمی توان زیاد درس خواند.
صدای آهنگ هشدار تلفن همراه از حیاط بلند می شود.
چند دقیقه بعد، مادر؛
آرام آرام از پله ها بالا آمده و بعد از اینکه جواب سلامم را می دهد، مستقیم به سمت آشپزخانه می رود تا غذای سحر را آماده کند...
مادر دیشب تا دیر وقت برای پختن غذا بیدار بوده
و حالا تا غذا گرم شود از شدت خستگی مجددا کمی استراحت می کند.
- ده دقیقه دیگه بیدارم کن.
- چشم.
ده دقیقه بعد قبل از این که راضی شوم او را از خواب بیدار کنم، مجددا صدای آهنگ هشدار تلفن همراه...
سفره سحری را آماده کرده و شبکه 3 تلوزیون را روشن می کند و زمزمه دعای سحر با تصویری از حرم مولا علی(ع)...
خوردن سحری که تمام می شود، با کمک هم سفره را جمع می کنیم.
کناری می نشیند و تا اذان گفته شود، چند خطی قرآن می خواند...
اذان که گفته شد و نمازش را خواند، مجددا به آشپزخانه می رود برای شستن ظروف سحری...
این گوشه ای از داستان تکراری هر شب ماه مبارک رمضان است.
انگار که خستگی برای مادر معنا ندارد...
دوستت دارم مادرم!
یا مرتضی مددی